بهار ۱۵سال پیش بود که ازدواج و بعد از مدتی برای بچهدار شدن اقدام کردیم، ولی با مراجعه به پزشکهای مختلف در نهایت یک جمله مشترک را به ما گفتند:« شما امکان بچه دار شدن را ندارید».
راههای درمانی زیادی را امتحان کردیم ولی هیچ نتیجهای نگرفتیم، باور این مسأله برایمان سخت و سنگین بود ولی باید میپذیرفتیم که زندگیمان بی روح از وجود و خندههای شیرین و بازیها و شیطنتهای فرزند خواهد بود.
بعد از گذشت چند سال به خانمم پیشنهاد دادم که از بهزیستی تقاضای فرزندخواندگی کنیم، ابتدا همسرم از این پیشنهاد ترس و دلهره داشت، از فضای سنتی استان، از برخورد و نگاه های اطرافیان و اقوام و... ولی در نهایت بعد از مدتی با همه آنها کنار آمد و خودش برای مراجعه به بهزیستی مصر شد.
حدود یکماهی در این خصوص با همسرم همفکری کردم، تمام جوانب کار را در نظر گرفتیم و با همه آنها کنار آمده بودیم و هدفمان تنها حضور یک بچه در زندگی و تغییر حال و هوای زندگی یکنواختمان بود.
به بهزیستی مراجعه و آن زمان تنها یک کودک واجد شرایط فرزندخواندگی در شیرخوارگاه وجود داشت که به علت برخی مشکلات جسمی نیازمند به پیگیری درمان داشت، در اولین برخورد مهرش به دل ما نشست و او را برای پذیرفتن به عنوان فرزند قبول کردیم.
خیلی ها از من سئوال میپرسند که میتوانستم با کمی صبر و یا مراجعه به استانهای دیگر فرزند سالمی را انتخاب کنم ولی به معنی واقعی خواست خدا بود که مِهر او را در دل من و همسرم نشاند و ما مشتاق تحویل گرفتن او به عنوان فرزند شدیم.
در اولین برخورد چهره معصوم و دوست داشتنی و مهر وصف نشدنیاش به دل ما نشست، سریع نظر مثبت خود را اعلام کردیم و از بهزیستی خواستیم برای مراحل قانونی تحویل فرزند خواندگی اقدام کنند.
با همسرم این اتفاق نظر را داشتیم که در این چند سال هزینههای زیادی را برای درمان ناباروی انجام داده بودیم و به جای این همه هزینه، کاش زودتر به بهزیستی مراجعه و این کودک را تحویل و درمانش را پیگیری میکردیم.
بعد از گذراندن مراحل قانونی و به محض تحویل از بهزیستی، پیگیری برای درمانش را آغاز کردیم که خدا را شکر تا حدود زیادی بهبود یافته و مشکلات جسمیاش رفع شده است.
این پدر آنچنان با عشق و امیدی وصفنشدنی از فرزندش صحبت میکند، آنچنان اسم کودکش را میآورد که انگار با ارزشتر از او در زندگیاش وجود ندارد، او را همدم، یار و ثمره زندگیشان میداند.
با آوردن فرزندخوانده از بهزیستی قصد داشتیم زندگی خود را نجات دهیم ولی وجود این کودک باعث شد در واقع او ما را نجات دهد، یک جملهای که به زبان میآورد به اندازه تمام دنیا، برایمان میارزد، صحبتهایش، محبتش، مهربانی خاص و شیرین زبانی و در یک کلام وجودش باعث شد کل زندگی من و همسرم تغییر و بهترین روزهای زندگی برایمان رقم بخورد.
وی میگوید: اولین کودکی بود که تنها یکبار در بهزیستی دیدیم و او را سریع انتخاب کردیم، طوری وارد زندگی ما شده و طوری ارتباط برقرار کرده که من و همسرم هیچگاه احساس نمیکنم او از وجود ما نیست!